دریغ از یه ذره معرفت .چقدر دوستش دارم


دفتر خاطرات ما

خاطراتی از گذشته

 

سلام.دوباره اومدم از گذشته ام بگم.نمیدونم چرا شما ها میترسین از این که یه خاطره تعریف کنین .اشکالی نداره من این سرگذشت تلخ زندگیمو  به عسل خانم تقدیم میکنم که در خواست اون بود.

توی یه هوای ابری پائیزی موقع ظهر وقتی از مدرسه به خونه بر میگشتم دفتر یه دختری که انگار خیلی عجله داشت تا به مدرسه برسه از کیفش بیرون می افته .من اون دفتر رو برداشتم و بی اختیار چشمم به اسم روی دفترش افتاد.

این اولین برخورد ما بود که نه اون و نه من هیچکدام به فکر هیچ چیزی نبودیم (دوستی).اما ...

روز ها و هفته ها وماهها گذشت تا ...

یکی از روزهای بهمن ماه در سالگرد انقلاب من بازیگر یه نمایشنامه طنز و خواننده گروه سرود مدرسه بودم .از روز بعد که به مدرسه می اومدم هر روز و سر یه ساعت از کوچه ای که به مدرسه میرسید اونو میدیدم با یه نگاه عجیب و احساسی.اولش بی خیال بودم ولی بعد از چند روز نتونستم نگاه اونو فراموش کنم .یه روز پشت سرش رفتم تا بلکه بتونم با اون صحبت کنم ولی تا چند قدمی که رفتم دیدم رفت خونه یکی از همکلاسیها شون که از قرار دختر عموی پسر خاله ام بود.خونه اونا ( پسر خاله ام و دختر عموش )جفت هم و دیوارش خیلی کوتاه بود .منم رفتم خونه خاله ام.از دختر عموی پسر خاله ام خواستم تا اسم اونو به من بگه آخه اصلاً فکر نمی کردم که اون همون کسی باشه که اول گفتم.بالاخره دوستی هامون با پستی و بلندیها شروع شد.اولین باری که هم دیگه رو دیدیم توی یه امام زاده نزدیک مدرسه مون بود . کمی با هم حرف زدیم و بعد اون رفت توی حرم امام زاده و شروع کرد به گریه کردن.هنوزم نفهمیدم اون گریه ها برای چی بود.راستی اسمشو نگفتم << زهرا - پ ک >>.

خلاصه دوستیهامون ادامه داشت تا جائی که اگه یه روز همدیگه رو نمی دیدیم دیوونه می شدیم.اگه بخوام همه رو بنویسم خسته کننده میشه.تموم محله ما اینو میدونستند که من اونو میخوام و دوست دارم.حتی خانواده اون.

بچه های مدرسه به عشق ما حسودی می کردند.حتی یکی از دخترا که به من ابراز علاقه میکرد و من اونو رد می کردم با یه نامه جعلی عاشقانه که درست کرده بود (مثلاً از طرف من به اون) اونو به رئیس مدرسه مون آقای (ح ب ) داده بود که آقای ح ب منو به دفتر مدرسه فرا خواند و در مورد نامه از من سوال کرد.منم از سیر تا پیاز ماجرای اون و عشق من به زهرا رو به اون گفتم.وقتی فهمید علاقه من به زهرا و برعکس یه علاقه دو طرفه و عاشقانه است به عشق ما احترام گذاشت . وکمی هم منو نصیحت کرد.

ماهها گذشت و سالی هم.نوبت این بود که من پا پیش بزارم .وقتی با مادرم صحبت خواستگاری رو کردم و اونم به پدرم گفت ،پدرم به من گفت که یه مرد اول باید خدمت سربازیشو تموم کنه بعد زن بگیره.منم سال اول دبیرستان یه روز در میان میرفتم ،امتحانمو خراب کردم ،تا پدرم بفهمه که من کشش درس خوندن ندارم و با این تر فند برم خدمت.همین کار رو کردم .از اون طرف منم از خانواده زهرا ( مادرش) خاستگاری کردم .ولی با کمال تعجب اون به من گفت:دخترم هنوز بچه است و الان ازدواج واسه اون زوده.

رفتم خدمت به این امید که زودتر بر گردم تا با زهرا عروسی کنم .اما...

آخرای دوران آموزشی بود (دو ماه و چند روز بعد از این که رفتم خدمت)که مادرم در یکی از نامه هائی که به من داده بود نوشت:زهرا ازدواج کرده و دیگه به فکر اون نباش.......خراب شدم انگار یه کوه آوار ریختند سرم .من چند بار خواستم فرار کنم ولی یکی از دوستام که بچه محل ما هم بود مانع شد.دو سال خدمتم رو با تمام سختی هاش فقط به این امید تموم کردم که بر گردم و انتقام اون همه محبت رو بگیرم.ولی یکی یه جمله قشنگی گفت :( اگه واقعاً دوسش داری بی خیال شو چون باعث آبرو ریزی میشه اگه اونو فقط به خاطر خوشکلیش می خواستی بازم بی خیال شو چون این جور آدما ارزش درد سر و ندارن و تو با این کارت خودتو بزرگ می کنی )منم بی خیال اون شدم ولی به خدا قسم هنوز دوسش دارم و نمی تونم اونو از یادم ببرم.

و این حرف دله...

به امید آنکه قلبی نشکند



نظرات شما عزیزان:

s
ساعت8:37---5 تير 1391
كار خوبي كردي اگه واقعا دوست داشت پات مي موند و ازدواج نمي كرد

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در 9 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 10:25 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com